ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
روزی لویی شانزدهم سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید تو برای چه اینجا قدم میزنی و از چه نگهبانی می کنی؟
سرباز دستپاچه جواب داد: قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم. لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا اینجاست؟ افسر گفت: قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده. من هم به همان روال کار را ادامه دادم.
مادر لویی او را صدا زد و گفت: من علت را می دانم، زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود. و از آن روز 41 سال می گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم می زند. فلسفه ی عمل تمام شده، ولی عمل فاقد منطق، هنوز ادامه دارد. روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟